از دهه شصتی بودن خودم، غمگینم.

از لذت هایی که در کودکی و نوجوانی نبردم، غمگینم.

از دانشگاهی که باید می رفتم و نرفتم، غمگینم.

از رشته ای که باید می خواندم و دیر خواندم، غمگینم.

از خانه ای که باید داشته باشم و ندارم، غمگینم.

از کسی که باید داشته باشم و ندارم، غمگینم.

از کار امن  و امنیت شغلی که باید داشته باشم و ندارم، غمگینم.

از احترامی که باید داشته باشم و ندارم غمگینم.

از پولی که باید داشته باشم و نداشته باشم، غمگینم.

از خودم غمگینم.

از  حیف من و تو ایم که گفت و نفهمیدم، غمگینم.

از کسی که باید هوای ما را داشته باشد و ندارد، غمگینم.

اینکه ره‌بر از نبود عدالت عذرخواهی کند یا نکند، یا رییس‌جمهور، عین خیالش باشد یا نباشد، رییس پیام نور، به فکر کارمندانش باشد یا نباشد، آب‌رود، مرا خودپسند، مغرور، بداخلاق خودخواه و حقیر خطاب کند یا نکند، اینکه ایزدی در گوش آب‌رود، دروغ گفته باشد یا نباشد، اینکه حق و حقوق کارمند را بدهند یا ندهند، اینکه به جای تدبیر درست، چهل ستون در دانشگاه بسازند یا نسازند، غمگینم.

اینکه، مرکز تحقیقات، نیروی قراردادی را بخواهد یا نخواهد، 

اینکه احترام در دانشگاه از اول تا آخرش، وجود دارد یا ندارد، غمگینم.

از ضعیف کشی، غمگینم.

 

چند وقتی هست که قلبم در قفسه سینه ام، سنگینی می کند.

کسی چه می داند، شاید در خواب مردم.