رفته هنوز هم نفسم جا نيامده‌ست

عشق کنار وصل به ماها نيامده‌‌ست

معشوق آنچنان که تويي ديده روزگار

عاشق چو من هنوز به دنيا نيامده‌ست

صد بار وعده کرد که فردا ببينمش

صد سال پير گشتم و فردا نيامده‌ست

يک عمر زخم بر جگرم بود و سوختم

يکبار هم براي تماشا نيامده‌ست

اي مرگ جام زهر بياور که خسته‌ايم

امشب طبيب ما به مداوا نيامده‌ست

دلخوش به آنم از سر خاکم گذر کند

گيرم براي فاتحه ي ما نيامده‌ست